سلام
جمعه این هفته در ادامه برنامه های گروه فرهنگی دیدار توفیق پیدا کردیم تا به دیدار خانواده اولین شهید ایام فتنه یعنی شهید حسین غلام کبیری برویم.
همزمانی این دیدار با ایام 9 دی و هفته بصیرت را به فال نیک گرفتیم و جمعه13 دی ساعت 9:30 دقیقه صبح ابتدای کوچه ی منزل شهید که در یکی از محله های شهر ری واقع شده بود، وعده ی حضور گذاشتیم.
20 دقیقه ای را در هوای سرد زمستانی منتظر آمدن همه ی دوستان شدیم و ساعت 9:45 دقیقه وارد منزل شهید شدیم.
اولین چیزی که توجه ما را جلب کرد مزین کردن درب ورودی خانه به تصویری از شهید، آن هم با عنوان فدائی ولایت بود.
مادر شهید به استقبال ما آمد و ما را به طبقه دوم خانه راهنمائی کردند.
هنگامی که ورد اتاق شدیم، تصویر بزرگی از شهید حسین غلام کبیری بروی بنری در روی دیوار خانه به مهمانان خوش آمد می گفت و در کنار آن پدر شهید بود که به استقبال ما آمد.
در کنار درب ورودی اتاق کوچکی قرار داشت که با توجه به وسایل داخل آن، در نگاه اول بیننده، متوجه می شد که اتاق حسین بوده.
می شد خستگی را در چهره های این پدر و مادر دید.
به همین خاطر در ابتدای امر از این بزرگواران عذر خواهی کردم که در صبح جمعه مزاحم شدیم که مادر شهید خندید و گفت در این چند روز بارها خانه ما مهمان امده. و این امر شرمندگی ما را دوچندان کرد.
در ادامه با معرفی گروه به خانواده شهید از آنها خواستم تا در مورد دوران کودکی حسین برایمان صحبت کنند که صحبت های مادر شهید در ادامه به نقل از خود ایشان می آید:
"از همون کودکی تو بسیج محل عضو بود و بیشتر وقتش رو تو پایگاه و مسجد می گذروند. البته بگم با این که خیلی اونجا وقت می گذاشت ولی همیشه تو درسش هم بهترین بود و هیچ وقت از درس و مدرسه اش کم نمی گذاشت."
.
"یه بار رفته بودم مدرسه ش تا از معلماش درباره وضعیت درسیش سوال کنم. وقتی خودش اومد ، دیدم یه روپوش سفید تنش کرده. چقدر هم بهش می اومد. پسرم توی اون روپوش سفید چقدر زیبا شده بود" مادر دو سه بار با بغض تکرار کرد "چقدر زیبا شده بود"
.
" اوایل سال 88، فروردین ماه بود ، به خواهرش گفت خیلی دوست دارم شهید بشم، خواهرش گفت جنگ که تمام شد . دیگه چه جوری میخوای شهید بشی؟ گفت اگه جنگ بشه اولین نفر میرم شهید می شم"
"تا روز قبل از انتخابات، امتحان داشت . 5شنب اومد و گفت مامان من امتحانام تموم شد. و سریع رفت برای ایستادن پای صندوق ها و تا روز بعد از رای گیری هم نیامود. مانده بودند تا آراء را بشمارند."
" دو روز بعد از اعلام نتایج اومد خونه گفت : مامان میگن درگیری شده . گفتم کجا ؟ گفت اینجا نه اون بالاها درگیری شده. گفتم یه وقتی نری اونجا . خنید و چیزی نگفت . "
.
" روز اول با پایگاه شون رفتند ماموریت. غروب برگشت. روز دوم هم با تعدادی از بسیجی ها رفته بودند، تا شب خبری نشد ازش. نگران بودیم آخه همیشه اگه نمی اومد، خبر می داد ولی اون شب خبری ازش نبود. نزدیک های صبح به برادرش خبرداده بودند. ظهر بود که توی بیمارستان بالای سرش بودم... آخرین نفری که دید، من بودم"
(ادامه دارد...)