روزانه نویسی های من

روزانه نویسی من از فرودگاه مهر آباد، ترمینال حجاج در اردیبهشت 1390 شروع شد

روزانه نویسی های من

روزانه نویسی من از فرودگاه مهر آباد، ترمینال حجاج در اردیبهشت 1390 شروع شد

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

سلام
جاتون خالی تعطیلات آخر هفته گذشته رفتیم شهرستان (آفرین، دقیقا می خواستم بگم رفتیم سفر :) )

خلاصه ما هم که راننده جاده،  مسیرای طولانی رو فقط شبا میرم، اول شب راه افتادیم

مسیر هم یه جاده جدید که هنوز راه اندازی نشده ؛ از وسط بیابون

تاریکی و ظلماتی بود اصلن. البت چون دهم ماه بود یه نیم چه مهتابی هم بود تو آسمون



خلاصه که هر چی می رفتیم جاده هم می رفت

اصلن انگار تمامی نداشت...

خب دیگه حوصله ندارم خیلی بنویسم بریم سر اصل مطلب ، مخصوصا که فلسفی نوشتن فسفر زیادی می سوزونه

( پس چی فک کردی ، با یه متن فلسفی روبرو هستی داداش، چی خیال کردی)

جاده تمام نمیشه هیچ وقت. می دونی چرا ؟

چون هیچ جاده ای رو نساختن برای اینکه یه جا تمام بشه

جاده رو می سازن برای اینکه همیشه ادامه دشته باشه ، به اصطلاح جاده بن بست نداره

سوال:  خب حاجی این یعنی چی؟

جواب: تو زندگی تو بعضی مسائل نباید دنبال تهش باشی، چون نه تنها به تهش نمی رسی بلکه بقیه زندگیت رو هم هدر میدی

دوستان عزیز بهتون تبریک میگم یعنی تا اینجا مطلب رو خوندید؟ :-D

۳۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۶ آذر ۹۲ ، ۱۸:۳۲
حاج سالار

بعضی از حرف ها رو باید روی بخار شیشه خونه نوشت

تا بعد از چند دقیقه پاک بشن




بعضی از حرفا رو هم باید روی دل حک کرد

تا هیچ وقت فراموش نشن 

----------

.

.

.

.

.

میشه حرف رو با درد هم عوض کرد


خب حالا

چند دقیقه فکر کن ببین چه حرفی رو روی بخار نوشتی و چه دردی رو روی دلت

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۵:۵۸

سلام

1. حرفات خیلی بچگانه است


2. این طرز فکر کردن واقعا فقط مخصوص یه کودکه


3. توی این دوره زمونه این حرفا و این طرز تفکر جائی نداره


4. اگه بخوای این طوری ادامه بدی ، نابودت می کنن، خوردت می کنن و...

.



مخاطب جمله های بالا فقط یه نفره و اون کودک درون خودمه

بعضی وقتا دوست دارم مثل کودک درونم باشم

کودکی که همراه با ما بزرگ نشد

کودکی که مثل ما ارزو نداشت بزرگ بشه

کودکی که بغض و کینه اش کلا برای چند ساعت بود

اون موقع ها که کودک بودیم وقتی با یکی قهر می شدیم ،

درسته که میگفتیم قهرقهر تا روز قیامت

ولی دو ساعت بعدش بازم داشتیم با هم بازی می کردیم کدورت ها ادامه نداشت

اگر چه حرفامون خیلی علمی و فلسفی و با کلاس نبود

ولی در عوض اون چیزی که واقعا منظورمون بود، بود

توش نیش و کنایه و بغض و ... نبود

گاهی باید از کودک درونمون که واقعیت پاک بی آلایشه در برابر هجوم افکار منفعت گرائی آدم بزرگا محافظت کرد



۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۲ ، ۱۸:۳۷
گاهی اوقات که از شرایط و محیط زندگیم خسته می شم، دوست دارم از آدما و دغدغه های مادی شون ، از زندگی آهنی شون فرار کنم

 برم  یه جائی که به جای خونه ها و آپارتمان ها ، خدا و آیات قدرتش احاطم کرده باشن

برم یه گوشه یه آتیش درست کنم و همه نگفته ها و حرفای فرو خورده رو توش بریزم 

تا سبک بشم

تا بتونم  دوباره با فراغ خاطر با خدا حرف بزنم

تا بتونم دوباره خودم  و  محیط اطرافم رو باز هم تحمل کنم

به نظرم آدم هر هفته نیاز به یه همچین خلوتی داره...




پ.ن
تو این هوای سرد کنار همچین آتیشی ، از هر چیز که بگذریم سیب زمینی کبابی هم خیلی می چسبه :)
با تشکر از وبلاگ شب آفتابی بابت این تصویر زیبا
۱۷ نظر ۰۹ آذر ۹۲ ، ۱۵:۰۷
۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۲۰:۱۰